شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

بدون عنوان

بیایید در این ماه محرم اشکی نریزیم اما اشک از چهره ی مظلومی پاک کنیم انوقت با افتخار بگوئیم یا حسین ...
30 آبان 1391

یه بار دیگه مجسمه مروی البته با نمایی دیگر

 من یه بار دیگه رفتم کوچه مروی ولی اینبار با شجاعت تمام سریع به خواسته عمه جون لبیک گفتمو رفتم بالای مجسمه و عکس انداختم البته با بک گراندی متفاوت از دفعه قبل نمای پشت عکس چیزی نیست جز شمس العماره واقعا کاخ زیباییه من بازدید از خود کاخو اولین بار نوروز  همین امسال داشتم بعدا عکسهای اون موقع رو هم براتون میذارم اونموقع هم خیلی خوش گذشت چون همش من میدوئیدم و همه بدنبال من بگذریم حالا عکسهامو ببینید اونم با تیپ زمستونی ...
29 آبان 1391

یه رقم جالب تو سن و سال من

  سلام ثانیه ها گذشت و گذشت تا به امروز رسید یعنی سی ام آبان ١٣٩١ حوالی ساعت دو بعدازظهر که من یهو دیدم شدم یه فرشته کوچولوی ٢سال و ٢ ماه و ٢ روز ٢ ساعت و ٢دقیقه و ٢ ثانیه جالبه مگه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!   البته عمه جون یادش بود وبهمین مناسبت هم یه کیک کوچولو برام گرفت تا این ثانیه ها با مزه شیرینتری بیادمان بماند ...
29 آبان 1391

مراسم کیک خوری البته لعنت خدا بر یزید باد

                                   امروز به من خیلی خوش گذشت چون فشفشه های روی کیکو خیلی دوست دارم وکلی هورا کشیدم وتازشم کادوهایی هم دریافت کردم که خیلی خوشگل بودن ...
29 آبان 1391

دو پیکاسو در یک روز بارانی

  چند روز پیش یعنی بیست و سوم آبان یکی از روزهای حسابی بارونی پاییزی من و عمه جونی دعوت بودیم خونه یکی از دوستهای دوره دانشجویی عمه یعنی خاله ساجده جونم و پسر نازش متین جون جونی اول صبح مثل یه پسر خوب مسواک زدم بعد لباسامو پوشیدم تا بریم همون جائیکه دعوت بودیم وای چه بارونی بود بالخره رسیدیم خونشون با دیدن خاله و متین جونی کلی ذوق زده شدم لباس راحتیهامو که پوشیدم رفتم پی بازی با متین اما اون که پنج ماه از من کوچیکتره زیاد دوست نداشت باهاش قاطی بشم اخه تا فرصتی دست میداد و چشم بزرگترها دور میشد خیلی سفت تو بغلم میچلوندمشو تند تند بوسش میکردم اخه من کوچولوهایی مثل خودمو خیلی دوستشون دارم هر چی هم...
25 آبان 1391